آنچه مشهود است، حاکمیت، به هنر و هنرمند، نگاه مثبتی ندارد و همین نگاه، البته برعکس هم صادق است.

مثلا اسکار بعنوان رویداد مهم سینمایی جهان، برای همه واحدهای خبری وابسته به دولت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است غیر از زمانی که یک ایرانی آن جایزه را دریافت کند که در آن زمان یا اسکار بایکوت خبری می‌شود و یا پشت پرده سیاست های کثیف اهدای جایزه سرتیتر خبری آن رسانه ها.

البته که دیگر بر هیچ‌کسی هم پوشیده نیست، آثاری مورد عنایت اجنبی قرار می گیرد، که به حد اعلی سیاه نمایی کشوری غیر از کشور میزبان را انجام داده باشد. این پدیده نه فقط برای کشور ایران بلکه برای سایر کشورها هم تا حدودی صادق است که شاهد مثال، همان فیلم “انگل” محصول کره جنوبی که چهره ای غیر از آنچه در اذهان عمومی جهان از کره جنوبی شکل گرفته بود را به نمایش گذاشت.

هرچند وضعیت اسف بار اقتصاد، سیاست های یک بام و دو هوای فرهنگ، تغییرات یک دفعه ای و لحظه ای قانون‌ها، سانسور سلیقه ای، مجوز عبور از خط قرمزها برای از ما بهترون ها و اوه ه ه کلی دلیل دیگر در کشورمان، ذهن هنرمند بیچاره را نا خودآگاه به سیاهی می کشاند.

اما در بین همه این ایرادات صحیح، عده ای هم از سفارت خانه های اجنبی پول می گیرند تا اثری را تولید کنند و در این هم شکی نیست. یادش بخیر در دانشگاه همکلاسی دخترمان که از بس مواد می‌زد بین بچه ها به مخ چِت معروف بود، خاطره ای را برای مرحوم جامعی ندوشن، تعریف می کرد که دستیار فیلمساز از فرنگ برگشته بوده و او سکانس های مربوط به شمال را طوری دکوپاژ و میزانسن میچیده که جز چرکی و کثیفی چیزی قابش را تزئین نکند.

القصه اینکه وقتی خوب نگاه می کنیم، دو طرف، برای این همه بی اعتمادی، دلایل موجه و قابل قبولی را دارند. و زشت است که همه این بی اعتمادی را در سینما مثال بزنیم.

در موسیقی، هنرهای تجسمی و حتی هنر نمایشی هم این همه همهمه از جنس سینما هست. زیاد هم هست. مثلا مثالی را برخی اساتید در دانشگاه می زدند که اگر قرار است، یک کنسرت برگزار شود و تو نامش را خورشید بگذاری، هرگز مجوز نمی گیرد اما اگر همان کنسرت را با نام خورشید ولایت نام گذاری کنی بی هیچ توضیحی مجوز می گیرد.

نه اینکه اتفاق افتاده باشد، مثال فوق از برای توصیف شرایط صدور سلیقه ای مجوزها، دهن به دهن می گردد.

یا در مکزیک نمایشگاه مجسمه های ایرانی را سفیر، به دلایل نقض قوانین جمهوری اسلامی ایران آن هم در سرزمین غیر از ایران جمع می کند. و حالا خود جناب سفیر بعد از چیزی حدود 10 سال از آن رویداد، خاطراتش را با افتخار بارها از تیریبون های مختلف روایت کرده است. می گوید: آن مجسمه ها، هویت ایرانی ما را به باد فنا می دادند، اما مجسمه ساز بیچاره پس چگونه و در کجا توان خود را در حکاکی اندام انسان به نمایش بگذارد؟

در تئاتر هم که سلیقه موج می زند، چهره های گمنام، بیشترین قربانی رفتارهای سلیقه ای می شوند.

 هرچه که هست، دعوای حاکمیت و هنرمندان، هرچه ادامه دار تر، به ضرر بیشتر دو طرف. این دعوا با گفتگو حل می شود که از نظر نگارنده، سوء تفاهمی است عمیق به اندازه چاهی بزرگ که به مرحله بی انتهای خودش نزدیک می شود.

در همین زمانه پلاتوهنر زائیده شد. رشد کرد. بدون توجه به بی اعتمادی ها فقط هنر را برای هنر روایت کرد؛ هنری که فرهنگ ساز است و رشد را فراهم می سازد. به کیستی خالق اثر توجه نکرد، تا عاشقانه و شاعرانه به برون ریخت هنرش نگاه کند. گاهی از خلق اثری خندید، گاهی عمیقا به فکر فرو رفت. گاهی گریست و گاهی هم ترسید. مگر هنرمند آمالش تحریک احساسات بشر برای دستیابی به دکمه تغییر او نیست؟

عجیب است در واسپاری خود به جادوی هنرمند جادوگر زمانه خویش، غافل از زمان بودیم و زمان با سرعت گذشت و خبر آمد که سالی نو رسیده است. ما یک سال بزرگتر شدیم. با عمقی از روابط با هنرمندان و نمایندگان حاکمیت که این ارتباط را در سال جدید، عمیق تر هم خواهیم کرد.

در سالی که گذشت کنسرت های زیادی در سراسر ایران برگزار شد. به واسطه همان کنسرت ها، هیاهو و شادی سالن ها را پر کرد. جیغ های بلند و همخوانی های جذاب مخاطب با خواننده محبوبش و عجب از اشک هایی که به شوق تماشای خواننده محبوب بر گونه مخاطب جاری شد.

مادرانی که فرزندانشان را همراهی کردند و فرزندانی که برای رفتن به یک کنسرت، شاید روزها مجبور شدند حرف مادرانشان را به حد اعلی گوش دهند. “شاید زندگی همین باشد”

در سالی که گذشت، تئاتر اما دنیایی متفاوت را برای مخاطبانش رقم زد. بعد از یک دوره کوتاه اجباری برای خاموشی، صحنه ها دوباره اساتید را به خود دیدند و داغ شدند. تا حیات جاری شود. وجود سلبریتی ها با همه نقاط ضعف و قوتشان در تئاتر، رونق را برای تماشاخانه ها به ارمغان آوردند. و چقدر حیف در بین تمام هنرهای هفت یا هشت گانه، تئاتر مظلوم است. بعد از پایانش، دیگر جز چند عکس و خاطره هیچ چیزی ازش باقی نمی ماند. انگار نبودند در حالی که بودند…

هیس! خوب گوش کنید؛ هنوز صدای فریادهای بازیگران از سالن های تاریک تماشاخانه ها که تعطیل شده اند، شنیده می شود.

تا به حال از کنار تماشاخانه تهران در خیابان لاله زار عبور کرده ای؟ صدای استاد علی نصیریان، استاد عزت الله انتظامی، استاد سمندریان، بانو لرتا، عبدالحسین نوشین و هزاران هزار هنرمند این مرز و بوم که از همین تماشاخانه ها بیرون آمده و اسطوره های ما شدند قابل شنیدن است

از کجا معلوم چهره های گمنام امروز که روی صحنه تماشاخانه های نوفلوشاتو، شهرزاد، تئاتر شهر، مولوی و … ایفای نقش می کنند؛ روزی اسطوره های نسل بعدی بعد از ما نشوند؟حقیقتا تئاتر یعنی زندگی و از خودگذشتگی.

چه گالری های جذابی که برگزار شد. آثاری که حاصل سالها دسترنج هنرمندی بود و روی دیوار با سکوتی معنا دار زمینه محو شدن مخاطبش را برای فهم بیشتر و سیر در دنیای خالقش فراهم ساخت.

پلاتوهنر، در همه این لحظات ناب که مثال حلوای قندی بود، خواست و سعی کرد در میان هنرمندان و مخاطبانشان باشد. لحظات شیرین و تلخ را ثبت کرد. با هنرمندان سخن گفت تا رازهای درون ذهنشان را برای مخاطب برملا سازد.

اکنون سال 1402 به پایان رسید و در سال جدید باز هم ما هستیم برای ثبت و تجربه مجدد لحظات شیرین.

روی ما حساب بازکنید.

ارادتمند

محمد زارع/

/ مدیر مسول پایگاه خبری پلاتوهنر